فکر میکنم مامان بابام دوسم ندارن وقتی بچه بودم قبل از دوران مدرسه بامزه و شیرین زبون بودم همه هم دوسم داشتن بخصوص مامان بابام ولی از وقتی بزرگتر شدم و دیگه براشون یه بچه کوچیک و دوستداشتنی نبودم انگار ارتباطمو با خانوادم از دست دادم وقتی ۵سالم بود خواهرم به دنیا اومد از همون موقع انگار از طرف بابام فراموش شدم از لحاظ مادی هیچی واسم کم نمیزاره ولی از لحاظ عاطفی دیگه هیچ محبتی نیست همیشه خواهرمو بغل میکنه و بوسش میکنه با اینکه ۱۲ سالشه ولی من هنوز ۱۰ سالمم نشده بود میگفت تو دیگه بزرگ شدی اونموقع فک میکردم ثمیناعم بزرگ بشه رفتار بابام با ما یجور میشه ولی الان میفهمم اصلا ربطی به بزرگ شدن نداره
تاحالا شده بهش بگم چه حسی دارم اونم چون میخواسته احساس نکنم بین منو ثمینا فرق میذاره درحد دوسه روز توجهش بهم بیشتر میشد ولی بازم توجهش به ثمینا خیلی بیشتر بود و کلا بعد یه مدت کوتاه باز منو یادش میره حتی منو با خواهرم مقایسه میکنه مامانمم همیشه فقط زور و اجبار داره و به خواسته های من اهمیتی نمیده مگر اینکه دعوامون بشه بعدش شاید دلش بسوزه من دختر بزرگی نیستم ۱۵سالمه ولی باید بتونم تا یه حدی واسه خودم تصمیم بگیرم دیگه امروز یه اتفاقایی افتاد که حالمو بد کرده احساس میکنم من آدم بد و نالایقی هستم مامانم منو آزمون ثبت نام کرده و باید فردا برم حوزه امتحان بدم ولی از طرفی پس فردا امتحان حسابان دارم امروز مامانم میخواست با بابام حوزه رو پیدا کنن ولی از دردسرش همش غر میزد منم گفتم میشه فردا نریم که شروع کرد سرم داد زد و سرزنشم کرد که اهمیت نمیدم به این آزمونه از طرفی منم از خودم بدم اومد و پشیمون شدم از یه طرف دیگه ام با خودم فکر میکردم داره منو با اجبار میبره و براش اهمیتی نداره که کلا برای این آزمونها آمادگی ندارم باید الان اولویتم این باشه که خودمو به درسای مدرسم برسونم چون بخاطر آموزش آنلاین عقب افتادم اینکه حالمو بد کردو بعدش از خودم بدم میومد کنار رسید به ساعتی که بابام میخواست بره سرکار منم رفتم بوسش کردم و بدرقه کنمش هرچند همیشه بهم میگه این لوس بازیارو تموم کنم ولی ثمینا نشسته بود واسه خودش تو گوشیش بود بعد که بوسش کردم به ثمینا گفت نگا آجیت اومد ولی تو نیومدی ازونجا فهمیدم واسه بابام اهمیتی نداره که من برم سمتش ولی واسش مهمه که ثمینا بره سمتش
الآنم خیلی ناراحتم و حالم بده.کلا تو خونه تا مجبور نشن باهام حرف نمیزنن منم که میخوام باهاشون حرف بزنم بیشتر وقتا حوصلمو ندارن واسشون مهم نیس چه احساساتی دارم فقط واسشون دراین حد اهمیت دارم که همش بگن نرو برو بکن نکن خیلی احساس تنهایی و بی پناهی میکنم انقد از والدینم دورم که رازهامو مشکلاتمو به قریبه ها راحتتر میگم تا به مامان بابام هرچقدم که زمان میگذره انتظارات و فشارشون روم بیشتر میشه درکشون کمتر